فکر میکنین الان کجام و در چه حالیم؟!؟ ؟ در اتاق فرمان هستم و درحال ذوقیدن! همین چند دقیقه ی پیش هم یه استوری گذاشتم در این رابطه با اینکه میدونم بدخواهام(چقدرک که من دارم) تحریک میشن تا بر علیه من سوقصد کنن
الان یه چشمم به کیبورد گوشیمه یه چشمم به صفحه مانیتور برای تنظیم دوربینا
مریم گفت عکاسی هم میکنی؟ فیگر گرفتم و گفتم خیلی وقته عکاسی نکردم
گفت "پس کار کردی!" عاغا خلاصه دوتا دوربین نشونم داد که یکیش واید بود که فعلا به درد نمیخورد. اون یکی رو داد بهم. یه ذره فیکگر عکاسی گرفتم و حالا شانسم گفت که چهارشنبه چهارتا از این دوربینا دیده بودم و استاد بهمون نشون داده بود!
رفتم تو سالن و چندتا عکس گرفتم که بدک نبود یا اینکه هنوز به تنظیماتش آشنا نبودم. بعد همون لحظه که فو کرده بودم دیدم یه صدای آشنا میاد که داشت صحبت میکرد با مهمان برنامه! بعد یادم اومد نیلوفر هم امروز تواین همایش شرکت کرده بود. بعد با نیش باز صداش کردم و گفتم سلام! با اینکه خندبد و تعجب کرد از بودنم اما میتونستم حس کنم که چطور ناباورانه به من و دوربین نگاه میکنه و تو ذهنش کلی علامت سواله! ولی من بقول شیرازیها باکیم نبود!
بعد دیدم مریم اومد و صدام کرد و گفت من چند دقیقه میرم خوابگاه تو حواست به اتاق فرمان هم باشه و کلید اتاق فرمان و داد بهم
مامان پریسا اومد خوابگاهمون بعنوان مهمان چند شب بمونه. راستش دیشب خیلی ذوق داشتم! انگار که اصن قراره مامان خودم بیاد. صبح زود رسید خوابگاهمون ولی من اصن متوجه نشدم. بعدشم که با نیلوفر کلاس عکاسی داشتیم و نشد ببینمش چون خواب بود. بعد از کلاس به نیلوفر گفتم خیلی استرس دارم که میخوام مامان نرجسو ببینم. نیلوفر صبح وقتی مامان پریسا اومد بیدار بود. ازش پرسیدم مامانش چه شکلی بود؟ گفت شبیه خود پریسا بود! عاغا وارد اتاقمون که شدم سلام و احوالپرسی و اینا و دست دادیم. خیلی خانم ماه و خوش برخورد و خونگرمی بود. یکم حرف زدیم و من طبق معمول انگار نه انگار که اولین باره میبینمش مشغول حرف شدم! انگار سالها میشناسمش. بعدم باهم نماز خوندیم و پریسا اومد و یا مامانش نهار خوردن.
بعدازظهر همگی نشستیم وسط و انارکرمان و چای شمال خوردیم! چبسید:))
اتفاق جالبی که افتاد و امروزم رو خوشگل کرد شب بود! وقتی سبد میوه ی من تو سلف اون یکی خوابگاه رزرو شده بود و من مجبور بودم برم اونجا و برای همین یکم از مسیر رو با سمیرا رفتم. بعد از گرفتن سبد میوه از سلف برگشتم تو باشگاه پیش سمیرا. برنامه ی باشگاه تابستون خدابیامرز رو هم برداشته بودم که دوباره تمریناتمو شروع کنم. یکم که گذشت یه دختری رو دیدم که لباس تکواندو پوشیده بود. درمورد کلاساش پرسیدم و فهمیدم که بععععله کلاساش تو همین باشگاه برگزار میشه
امروز بطور رسمی ترم دوم شروع میشه! پارسال این موقع نمیدونستم دانشگاه چیه،امسال ولی ترم دومم! [چه ربطی داشت!]
بهرحال که از امروز پروژه ی سنگین درسی من قراره شروع بشه و خبرای خوبی تو راهه.
دیشب اومدیم اتاق جدیده. و با نيلو کلی با کف و آب الکل اتاقو سابیدیم! مخصوصا یخچال و که بشدت کثیف بود و من نمیدونم چجوری تو اون لجن موادغذایی میذاشتن! من که شب رسما جنازه بودم و فقط میخواستم برم بخوابم. هرچند هم اتاقی جدیدمون بدون درنظر گرفتن اینکه من خوابم یا نه دوستشو بلننننننند و رسا صدا زد! چونان طویله! شب واقعا بدی بود. و از نظر تفاوت، با شب اولی که اومده بودم خوابگاه و دوری از خانواده رو تحمل میکردم فرقی نداشت. ولی خب بقول نيلو ما تو اتاق نیستیم. ما همش تو اتاق مطالعه ایم. یه ترس خاصی دارم. که فقط به دستای خدا باز میشه. و ازش میخوام تو این راهی که انتخاب کردم کمکم کنه.
درباره این سایت